حلقه قهوهخانه شکوفه انار! سفرنامه «لبنان» مهاجرانی
سیاسی
بزرگنمايي:
ندای لرستان - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
سیدعطاءالله مهاجرانی| میگوید: «اجازه هست من هم به جمع شما بپیوندم.» گویی من صاحب میز و اجازهام! شایدم چون قبل از دیگران کنار این میز نشسته بودم یا سن و سالم از طارق و ژرالد و مونیکا بیشتر است، بلکه به سن فرزندانم هستند؛ چنین حق عرفی یا عقلایی برایم ایجاد شده باشد. (توجه کنید نوشتم عقلایی و نه عقلانی! این دو با هم متفاوتند. این تفاوت را من از درس اصول در جوانی به یاد دارم. مثلا! قانون حجاب که عالی جناب رییس مجلس وعده داد ابلاغ میکند؛ امری عقلایی است. اما در این موقعیت عقلانی نیست!) تازهوارد بر جمع ما که شصت سال به بالا میزند، میگوید: «اسم من جورج است. مسیحی لبنانی هستم. از بحث شما درباره روایت خوشم آمد. بازیگر تئاترم. کار ما هم روایت زنده است!» خوش بنیه است. از گونههای سرخش خون میتراود! صدایش بم و موزیکال است. مثل صدای اتللو در نمایشنامه شکسپیر. صندلیاش را جلو میکشد. کنار من مینشیند. با هم دست میدهیم. دستش را محکم فشار میدهم. میگوید: به سن شما نمیآید، اینقدر محکم فشار بدهید! گونهام را میبوسد. از جمع اجازه میگیرد. به عربی میپرسد: آیا شما برای این اسطوره ابتدای رمان «عالم بلا خرائط» نمونهای میشناسید؟ میگویم: بله، دو نمونه را برایتان میگویم. یکی حروف مقطعه ابتدای برخی سورههای قرآن مجید که معرکه آرای مفسران شده است. مثل سوره دوم قرآن که با الف لام میم (الم) آغاز میشود یا سوره مریم که طولانیترین حروف مقطعه است «کهیعص» یا سوره الشوری که دو آیه اول و دوم حروف مقطعه است «حم» و «عسق» مفسران و بیشتر تاویلگران کوشیدهاند از این حروف رازگشایی کنند. من وقتی دانشجو بودم در شهر اصفهان، همان شهری که ما میگوییم نصف جهان است و عبدالوهاب بیاتی به معشوقه یا الهه شعرش میگوید: «عیونک اصفهان!» چشمان تو اصفهان است! به خانقاهی رفته بود. در خانقاه شعری خواندند. یک مصرعش این بود: «عین و سین و قاف عشق است ای پسر!» پرسیدم: چگونه عسق، عشق شده است. مرشد خانقاه نامش مرشد حسن بود، گفت: عشق در فراق عاشق و معشوق آنقدر گریه کرد که هر سه نقطه شین محو شد. دیدهای هندوها خالی وسط پیشانی دارند؟ نشانه چشم سوم است. نقطههای سهگانه شین عشق چشمهای سهگانه او بود. به خود و عاشق و معشوق مینگریست!
نمونه دیگر، رمان سهگانه نیویورک پل استر را حتما دیدهاید. در جلد اول «شهر شیشهای» چنین روایتی دارد. از جمع مونیکا رمان را خوانده است. بقیه اشاره میکنند که چیزایی دربارهاش شنیدهایم. به مونیکا میگویم: روایت برج بابل در جلد اول سهگانه نیویورک «شهر شیشهای»، روایت کوئین از گشت و گذار استلمان را یادش هست، برای جمع بگوید. دقیق روایت میکند. با انگلیسی رسا و روان. همانطور که دارد حرف میزند من در موبایلم متن رمان را از کتابخانه مجازی فولا پیدا میکنم. ترجمه رمان به زبان عربی است. طارق به زبان فرانسه برای ژرالد و مونیکا توضیح میدهد. بعد به انگلیسی میگوید. من سخنان جورج را ترجمه کردم. میگویم:
«در واقع پل استر از خیابان و میدان به عنوان نشانه استفاده میکند. در ذهن قهرمان داستان او کوئین که گشت و گذار استلمان را در شهر نیویورک رصد و روایت میکند، گذار استلمان وقتی از خیابانها و میدانها صورتبندی میشود. از حرکت در 12 خیابان و میدان و نیم میدان ترکیب: Power of babel پدید میآید. در آغاز رمان ما شاهد گشت و گذار بیهدف کوئین در نیویورک هستیم. منتها نویسنده جمله رمزگشایی نوشته است. نویسنده به عنوان راوی درباره کوئین میگوید. اجازه بدهید از متن ترجمه کامل یوسف حسین برایتان بخوانم.» کتاب را انتشارات دارالآداب منتشر کرده است. صفحه 28 شهر شیشهای:
«کوئین نه تنها راهش را در شهر گم کرده بود، بلکه در درون خودش هم گم شده بود!» اگر ما نقشه بیروت یا هر شهر دیگری را جلویمان بگذاریم، نقشه درون خودمان را هم ببینیم! میتوانیم همین حروف و کلمات را حدس بزنیم و روی نقشه ترسیم کنیم. گویی ما هم در برج بابل زندگی میکنیم. حرف یکدیگر را نمیفهمیم. دولتها وقتی با زبان بمب و گلوله و قتل با هم صحبت میکنند؛ یعنی نتوانستهاند زبان یکدیگر را بفهمند. با صدای بلند بمب و خمپاره سخن میگویند. وقتی صدای بمب بلند میشود؛ صدای زنگ مدرسه یا ناقوس کلیسا و کنسرت موسیقی یا اذان مسجد به گوش نمیرسد. سخن سید حسن نصرالله را در دفاع از فلسطین و لبنان نشنیدند. صدایش را خاموش کردند. گمان میکردند صدا خاموش میشود. نمیشود. مگر صدای فلسطین خاموش شده است. بن گوریون زمانی گفته بود: پیرمردان و پیرزنان فلسطینی در حال مرگند. کودکان و جوانان فلسطینی هم فلسطین را فراموش میکنند. فراموش کردهاند؟! او در واقع در برج بابل خود بود. در سال 1973 که بن گوریون درگذشت؛ یحیی السنوار و اسماعیل هنیه یازده ساله، محمد ضیاف هشت ساله و سید حسن نصرالله سیزده ساله بود. هیچ کدام فلسطین را فراموش نکردند. اینها که فلسطینی بودند و نصرالله لبنانی، ما هم در ایران فلسطین را هیچگاه فراموش نکردهایم. جورج لبخند زد و گفت: «شما لبنان را هم فراموش نکردهاید! حزبالله را شما ساختید و برای کشور و ملت لبنان مشکل درست کردهاید. اگر حزبالله نبود، الان حمله اسراییل هم نبود. مردم هم آواره نمیشدند.» فرانسویها گوشهایشان تیز شده بود. طارق گویی صراحت جورج را نپسندیده بود، گفت: «داشتیم یک بحث خوب درباره روایت را پیش میبردیم. ما را پرتاب کردی ته دره!» گفتم: اگر دره بقاع باشد که زیباست! به نظرم صراحت همیشه روشنگر است. میتوانیم از همان نقطه بحث روایت به همین موضوع بپردازیم. در واقع در بحث روایت باید دید هر یک از ما از کدام زاویه و با کدام پیشفرض و با کدام تجربه و دانش روایت میکنیم؟ اجازه دهید دو مثال برایتان مطرح کنم، اگر اندکی طولانی شد به دلیل اهمیت بحثمان قابل تحمل است. برتراند راسل کتابی دارد به نام «علم ما به عالم خارج»، ما درباره پدیدههای خارجی چگونه داوری میکنیم. این پدیده خارجی در سخن راسل یک میز تحریر است در گوشه سالنی یا اتاقی. بعدازظهر است و نور خورشید با تابش ملایمی بر میز میتابد. بسته به اینکه ما در کدام گوشه اتاق ایستاده یا نشسته یا خوابیده باشیم. توانایی بینایی ما چقدر باشد. دانش یا تجربه ما درباره چوب و ساخت میز تا چه حدی باشد. مثلا نگاه یک نجار یا میز و صندلیفروش یا دانشآموز و خانم خانهدار میتواند به این میز متفاوت باشد. داوریها متفاوت خواهد بود. اما مثال دوم زیباتر و در واقع یک داستان کوتاه بسیار جذاب است. مولانا جلالالدین بلخی در مثنوی این داستان را روایت کرده است. مردم شهری هیچ گونه تصویر یا تصوری از پیل نداشتند. هندیها پیلی را به آن شهر آوردند. پیل را در خانهای تاریک قرار دادند که چشم، چشم را نمیدید. از مردم دعوت کردند تا پیل را شناسایی کنند. نگفته بودند که نامش پیل است. اگر هم میگفتند مردم درک و داوری یا تصوری از فیل نداشتند، چون اتاق تاریک بود؛ به ناگزیر افراد با دست کشیدن بر تن پیل شناساییشان را شروع کردند و بر اساس پیشفرضها و دانشی که داشتند نامی را برای پیل انتخاب میکردند. آن که به گوش پیل دست کشیده بود، گفت: پیل بادبزن است! آن که بر پشت پیل دست نهاده بود، گفت: تخت است. آن که پای پیل را لمس کرده بود، گفت: ستون است. آن که خرطوم پیل را لمس کرده بود، گفت: ناودان است.اختلاف روایتها اوج گرفت. مولوی میگوید: شناخت حسی بدون روشنایی دانایی به همین پراکندگی در شناخت و داوری میانجامد.
چشمِ حسّ همچون کف دست است و بس
نیست کف را بر همه آن دسترس
چشم ِ دریا دیگر است و کف دگر
کف بهلْ و ز دیده دریا نگر
(این دو بیت را به فارسی خواندم و ترجمه کردم. موسیقی شعر دوستان را گرفته بود. تصویرهای مولوی هم که معرکه است، کار خود را کرده بود.) ژرالد گفت: لطفا این شعر را به زبان فارسی دوباره بخوانید. برای من به فارسی بنویسید. دفتر یادداشتش را جلوی من گذاشت. خودنویس مونبلانم را از کیفم در آوردم! یکهو نگاهها متوجه خودنویس شد! جورج گفت: به نظرم با شما نباید بحث کرد وضعت خیلی توپه! گفتم: این خودنویس روایتی دارد. در اکتبر سال 1996 برای سفری به کلمبیا رفته بودم. از طریق فرانکفورت باز میگشتم. پرواز با هواپیمای لوفتهانزا بود. مهماندار این خودنویس را به من داد. گفتم: من سفارش ندادهام. آن وقتها فریشاپ هواپیما معمول بود. مهماندار اشاره کرد که هدیه است. به گوشهای اشاره کرد. آن آقا برای شما خریده است. ما بیزنس کلاس بودیم! آقایی که حدود پنجاه ساله به نظر میرسید از جایش بلند شد و لبخند زد و دستی تکان داد. من او را موقع پیاده شدن در فرودگاه تهران ندیدم. خاطره لبخندش و تکان دادن دستش برایم همچنان زنده است! جورج گفت: شما را به عنوان نویسنده شناخته بود؟! گفتم: نه من آن موقع وزیر فرهنگ ایران بودم. شروع دولت اصلاحات و ریاستجمهوری سید محمد خاتمی بود. انگار همه جابهجا شدند! دو بیت مثنوی را نوشتم. دوستان لبنانی که رسمالخط فارسی را میشناسند، چشمانشان برق زد! خوش خطید! گفتم: برگردیم به حرف جورج. به نظرم خیلی خوب است که در این مورد آن هم در چنین روزگاری در بیروت صحبت کنیم. اصلا من برای همین به بیروت آمدهام که در چنین فضایی قرار بگیرم. روایتهای مختلف را بشنوم، ببینم و بنویسم. دو مطلب را برایتان میگویم. در سپتامبر سال 1982 احتمالا غیر از جورج بقیه شماها هنوز به دنیا نیامده بودند. ارتش اسراییل به فرماندهی ژنرال شارون به لبنان حمله کرد. امریکا و اروپا حتی فرانسه از حمله حمایت کردند. هتل الکساندر مقر آریل شارون و ستاد فرماندهیاش در همین هتل بود. هتلهای خیابان الحمراء در اختیار ارتش اسراییل بود. فاجعه قتلعام فلسطینیها در صبرا و شتیلا اتفاق افتاد. در مدت 38 ساعت در روز 16 و 17 سپتامبر سال 1982 نزدیک به چهار هزار نفر را قتلعام کردند. کتاب دیوید هرست «تفنگ و شاخه زیتون» چاپ سال 1984 را ببینید. کتابش قبلا در سال 1977 چاپ شده بود. در چاپ هفت سال بعد روایت قتلعام صبرا و شتیلا را افزوده است. واقعا دشوار میشود روایت آن قتلعام را خواند یا بیان کرد. خارج از تصور انسانی و بلکه حیوانی است. گرگها هم با یکدیگر چنین رفتاری ندارند. فالانژها و کتائب مارونی در این قتلعام مشارکت داشتند. برای کشتن فلسطینیها از سلاح سرد و تبر هم استفاده میکردند…مسیح در موعظه بالای کوه گفته است: «اگر کسی به گونه راست شما سیلی زد؛ دیگری را نیز به سوی او باز گردانید!»، آیه چهلم انجیل متی. فلسطینیها، زنان و کودکان فلسطینی که به کسی سیلی نزده بودند. شارون بالای ارتفاعات بیروت مشرف به صبرا و شتیلا بود. موعظه او دستور قتلعام به عنوان یهودای اسخریوطی عصر جدید بود. برای حزب کتائب دستورالعمل تعیین کرده بود. ما به عنوان ایران گرفتار جنگ بودیم. تازه در ایران انقلاب شده بود. ارتش عراق با هماهنگی ناتو و ورشو و کشورهای عربی منطقه البته نه لبنان و سوریه! به ایران حمله کرد. ما 000/300 شهید در این جنگ دادهایم. یکی از این شهیدان برادر من بود. شهرهای ما ویران و اشغال شد. با موشکهای اسکاد 11 متری و با قدرت انفجاری نزدیک به یک تُن شهرهای ما را میزدند. بمبارانهای سنگین هوایی میکردند. ما توانایی مقابله به مثل نداشتیم، اما مقاومت کردیم. جنگ 8 سال طول کشید و عراق به اهدافش نرسید.
در لبنان در برابر اشغال لبنان توسط ارتش اسراییل جوانان مبارز سازماندهی شدند. حرکت امل که وجود داشت از درونش هستههای اولیه حزبالله جوشید. البته امام موسی صدر و دکتر مصطفی چمران ایرانی بودند که در تاسیس امل نقش داشتند. اما در زمان اشغال در سال 1982 نه ایران در لبنان حضور داشت و نه حزبالله هنوز تاسیس شده بود. تاسیس حزبالله به عنوان یک ضرورت در برابر اشغال و تداوم اشغال صورت گرفت. مگر در فرانسه در برابر اشغال آلمان در جنگ دوم جهانی گروههای پارتیزانی شکل نگرفت. برخی هم به روایت ورکور در «خاموشی دریا» با سکوت با دشمن متجاوز و با اشغال خانهشان مبارزه کردند. جوانان لبنانی اسلحه به دست گرفتند. ارتش اسراییل را که عملا جنوب لبنان را تجزیه کرده بود و دولت وابسته در جنوب تشکیل داده بود، ناگزیر عقبنشینی کردند. شما این مبارزه و حفظ سرزمین لبنان ار تعرض و اشغال را تایید نمیکنید؟! مکث کردم به جورج نگاه کردم. دستهایش را به هم گره کرده بود. نگاهش پایین بود. با پاکت سیگار و فندکش بازی میکرد. یک نخ سیگار با سرانگشت آن شست و اشاره از توی پاکت بیرون کشید. گفتم: «جورج شنیدی چی گفتم؟!» به سرش تکانی داد و گفت: بله شنیدم. گفتم: من پرسشی را مطرح کردم. در اخراج ارتش اسراییل از لبنان تو کجا ایستادهای؟! به قول امروزیها در کدام سمت تاریخ ایستادهای؟!
لینک کوتاه:
https://www.nedayelorestan.ir/Fa/News/996961/